نفس من و باباش...

اولين چيزي كه برات خريدم

سلام دخترم. روزت بخير زندگي مامان.خوبي؟ نميدونم الان چند سالته و كي داري اين مطلبو ميخوني؟تو الان پنج ماه و بيست و يك روزه كه تو دل ماماني. ديروز رفتم بازار كه به اميد خدا شروع كنم برات وسيله بگيرم.اخه تازه يه كم بعد از امتحانام وقتم آزاد شده. رفتم برات كمد ديدم قراره فردا يعني 91/11/12 با مامانبزرگ و بابات بريم اگر پسنديدن برات سفارش بديم. اما خوب رفتم برات لباس هاي خوشگل ديدم. يه جفت جوراب برات خريدم.يعني اين اولين چيزي بود كه برات خريدم عزيز دلم. مباركت باشه. اينم عكس جورابات ...
11 بهمن 1391

وقتي فهميدم دخملي...

سلام نفسم. وقتي فهميدم مامان شدم جدا از خوشحالي مادر شدن يه جس كنجكاوي يا بهتر بگم فضولي هميشه همراهم بود.كه دونم زندگيم دختره يا پسر؟ فرقي نميكنيد.هردو از شيره جونم بزرگ ميشيد.هر دو از وجود خودم هستيد. اما خوب دوست داشتم زودتر بدونم تا برات وسيله بگيرم.برات لباس بدوزم.برات اسم انتخاب كنم. خلاصه... چند ماه صبر كردم كه چهار ماه شد.رفتم سنوگرافي،گفت مشخص نيست جنسيت جنين چيه. اما گفت خداروشكر معده و قلبت تشكيل شده.گفت ني ني كوچولوت 75 گرم وزن داره.واي خداي من... يكماه ديگه دوباره رفتم سنو گرافي.اما نه!انگار تو از خودم شيطون تر بودي نميذاشتي خانم دكمل ببينه قند عسلي يا كاكل پسر؟ خلاصه تاريخ 91/9/25 من و بابات هر...
9 بهمن 1391

خوش اومدي نفسم

سلام نفســـــــــــــــــــــــم. امسال شهريور ماه كه عروسي دايي رفته بوديم خيلي شيطنت كردم. يه حسي داشتم.يه ترس بين شك و دلهره.كه نكنه واقعا تو تو دل ماماني باشي و ماماني با اين همه بالا پايين پريدنش باعث اذيت تو بشه. عروسي كه تموم شد چند روزي بي حال بودم.مامانبزرگم روز آخري كه ميخواستم برگردم ساوه بهم گفت فهيمه باور كن تو مامان شدي.از چهره ات مشخصه. اما خوب هنوز باور نكردم.برگشتيم ساوه. جمعه شب  91/7/7 من و بابات و خاله ففر و شوهرش و سما مهمون خاله منصورت بوديم. از مهموني كه برگشتيم همون شب تو خونه تست بارداري دادم.من بودم و بابات و دايي سجادت  و زندايي فروزانت. وقتي جو...
8 بهمن 1391
1