خوش اومدي نفسم
سلام نفســـــــــــــــــــــــم.
امسال شهريور ماه كه عروسي دايي رفته بوديم خيلي شيطنت كردم.
يه حسي داشتم.يه ترس بين شك و دلهره.كه نكنه واقعا تو تو دل ماماني باشي و ماماني با اين همه بالا پايين پريدنش باعث اذيت تو بشه.
عروسي كه تموم شد چند روزي بي حال بودم.مامانبزرگم روز آخري كه ميخواستم برگردم ساوه بهم گفت فهيمه باور كن تو مامان شدي.از چهره ات مشخصه.
اما خوب هنوز باور نكردم.برگشتيم ساوه.
جمعه شب 91/7/7 من و بابات و خاله ففر و شوهرش و سما مهمون خاله منصورت بوديم.
از مهموني كه برگشتيم همون شب تو خونه تست بارداري دادم.من بودم و بابات و دايي سجادت و زندايي فروزانت.
وقتي جواب مثبت بود يه لحظه همين طور موندم.يه حسي بود مثل شوك.
بابات خيلي خوشحال شد همون موقع گفت خدايا شكرت...
خيلي خوشحال بودم.البته خوشحالي همراه با هزار فكر...
صبح روز بعد قبل از اين كه برم سركار دوباره رفتم آزمايش خون كه مطمئن بشم.
گفت جوابش ظهر اماده ميشه.دل تو دلم نبود.يعني واقعا مامان شده بودم؟
ظهر وقتي دكتر جواب رو ديد و گفت مباركه.سري به بابات زنگ زدم گفتم سلام بابايي...
از اون روز فهميدم اومدي تو دل مامان.
شدي زندگي مامان.يه حس خيلي شيرين.حسي كه تا تجربه اش نكني دركش نميكني.
خوش اومدي نفسم.